کد خبر: ۱۲۳۷۷
۰۸ تير ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
برات شهادت «برات سعادت» در هفتمین اعزام

برات شهادت «برات سعادت» در هفتمین اعزام

خاطرات فرنگیس ناظمی، همسر شهید برات سعادت در بیش از یک دهه زندگی مشترک با تلخ و شیرینی‌هایی همراه است. او هفت بار به جبهه می‌رود و سرانجام هفتم اردیبهشت سال ۶۵ در منطقه مریوان به شهادت می‌رسد.

زنـدگی شهـدا در عین سادگی آن‌قدر زیبا رقم می‌خورد که نوشتن از آن نیاز به توضیح و تفسیر اضافه یا بازی با کلمات ندارد. درباره‌شان که حرف می‌زنند، می‌توانی در لحظه‌لحظه‌اش عظمت و ایستادگی مردمانی را ببینی که از لذت‌های دنیا گذشتند تا عافیت آخرت نصیبشان باشد.

شهید برات سعادت یکی از همین هزاران شهید دفاع مقدس است که او را در آیینه خاطرات همسرش به تماشا نشسته‌ایم. این گزارش روایت مستقیمی از مرور خاطرات فرنگیس ناظمی، همسر شهید برات سعادت در بیش از یک دهه زندگی مشترک است.

 

درباره شهید برات سعادت

متولد ۱۳۲۷ است. یکی مثل همه مردان زمان خودش. به قول همسرش «کار می‌کرد و نان بازو می‌خورد». ۲۵‌ساله که می‌شود، ازدواج می‌کند و ثمره این ازدواج ۵‌فرزند است. در ۱۳ سال زندگی مشترکشان هفت بار به جبهه می‌رود و یک‌بار هم سال ۶۱ در آبادان از ناحیه دست مجروح و برایش جانبازی پنج‌درصد، صادر می‌شود.

اوایل جنگ مسئول توزیع اسلحه در مساجد شهر بوده و مدتی را هم به‌عنوان پرسنل در زندان کردستان می‌گذراند، اما بعد از آن تفنگ روی شانه می‌گذارد و راهی خط مقدم جبهه می‌شود تا به فرمان امام خمینی (ره) مدافع آب و خاک و ناموس خود باشد. این جمله را همسر شهید در پاسخ به سوالمان می‌گوید، وقتی می‌پرسیم چرا با داشتن پنج فرزند جلودار رفتنش نشدید؟ شهید گفته بود: «به فرمان امامم می‌روم و می‌دانم اگر نروم، دشمن وارد خاکم می‌شود و به ناموسم توهین می‌کند». بالاخره هم در هفتم اردیبهشت سال ۶۵ در منطقه مریوان به درجه رفیع شهادت می‌رسد.

 

برات شهادت «برات سعادت»؛ در هفتمین اعزامِ بیست و هفتمین روز اردبیهشت

 

مرور ۱۳ سال زندگی در چند خط

سال ۵۱ با شهید ازدواج کردم و از همان ابتدا در همین بولوار میامی زندگی می‌کردیم. آن زمان این منطقه تمام خاکی بود. پسرم محمدرضا سال اول ازدواجمان به دنیا آمد. بعد از آن تا ۶ سال بچه‌دار نشدم و هم‌زمان با شروع انقلاب بود که فرزند دومم فاطمه را باردار شدم.

آن روز‌ها همراه شهید به خیابان سعدآباد می‌آمدم و در تظاهرات شرکت می‌کردم. ما آن زمان مستاجر بودیم و هیچ امکاناتی در محدوده محل زندگی‌مان وجود نداشت. جنگ که شروع شد برات رفت و من ماندم و دو بچه. خیلی سختی کشیدم. تنها بودم؛ آن‌قدر که حتی برای خرید نان نمی‌توانستم بیرون بروم و بچه‌ها را تنها بگذارم. برای همین توی خانه تنوری ساختم و خودم نان می‌پختم. هوا هم که سرد می‌شد، چون گاز نداشتیم، آتش روشن می‌کردم و خانه را گرم نگه می‌داشتم.

بعد‌ها رفتم چند دانه مرغ و خروس هم خریدم و توی خانه نگهداری کردم تا از تخم و گوشتشان استفاده کنم. هنوز هم به همین عادت در خانه مرغ و خروس نگه می‌دارم. یادم هست از آنجا که اطراف خانه هنوز مسکونی نشده بود، از ناامنی منطقه بسیار می‌ترسیدم.

یک‌بار که برات آمد گفتم: «می‌ترسم»، او آیه‌ای نوشت و گفت: «هر غروب رو به قبله بایست و این آیه را زمزمه کن. هر شب هم سوره واقعه را بخوان. هیچ اتفاقی برایتان نمی‌افتد. نه دزد می‌آید نه کسی مزاحم شما می‌شود.»

می‌گفت: «اگر هر شب این سوره را بخوانی، درمانده نمی‌شوی». من هم همین کار را کردم. حالا هم با اینکه ۲۷ سال از شهادت همسرم می‌گذرد، هنوز این سوره را می‌خوانم. می‌خواهم بگویم همسران شهید این‌طور زندگی کردند و با مشکلات کنار آمدند. مثلا جمعه‌ها برای ما روز عید بود. نیم کیلو برنج می‌خریدم، سیب‌زمینی خلال می‌کردم و برای بچه‌ها دم‌پختک می‌پختم.

روز‌های بعد هم اگر خورش بار می‌گذاشتم معمولا گوشت نداشت یا آش‌مان گاه پیش می‌آمد که بی‌سبزی یا لوبیا و نخود باشد، اما با این‌همه بچه‌ها را زیر بال و پر گرفتم تا شوهرم بتواند در جبهه بجنگد. گاهی فکر می‌کنم مردمان دوره ما فرشته بودند که در کنار همه این مشکلات قانع بودند و خوشبخت زندگی می‌کردند.

 

 مردمان دوره ما فرشته بودند که در کنار همه این مشکلات قانع بودند و خوشبخت زندگی می‌کردند

با بچه‌ام ایستادم پشت در اتاق عمل

تلخ‌ترین خاطره دوران زندگی مشترکم بازداشت برات در سال ۶۲ بود. همسرم رابط بسیج بود و مسئول پخش اسلحه در مساجد. شب هم در خیابان کشیک می‌داد. یک‌شب به ماشین مشکوکی دستور ایست می‌دهد، اما راننده توجه نمی‌کند. 

برات یک گلوله شلیک می‌کند که به ماشین می‌خورد. برای همین او را به بازداشتگاه می‌برند. من آن روز‌ها بچه سومم را پا به ماه بودم. شبی که برات در بازداشتگاه بود من دخترم طاهره را در خانه به‌دنیا آوردم. شب سختی بود. صبح فردا که برات آمد تا بچه را به بغلش دادم، اذان که در گوش بچه خواند، افتاد. بردیمش بیمارستان و گفتند: آپاندیس است و باید عمل بشود. یک روز از زایمانم توی آن شرایط نگذشته بود که بچه یک‌روزه توی بغل، پشت در اتاق عمل ایستادم.

 

شبی که همسرم شهید شد

شب عروسی برادرزاده‌ام بود که پای دیگ‌های غذا از زن‌ها شنیدم که عملیات والفجر ۸ شروع شده. ایستاده بودم و نگران بودم. شب بعد از عروسی در اتوبوس بودم که مدام حس می‌کردم دست برات روی شانه‌ام است. شب بی‌دلیل گریه‌ام گرفت. آیه قرآن که می‌شنیدم اشک می‌ریختم. فردا صبح رفتم تعزیه یکی از همسایه‌ها، یک ساعت بعد تازه برگشته بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.

در را که باز کردم یکی با لباس بسیجی ایستاده بود. پرسید: برات سعادت همسر شماست؟ گفتم: «بله» گفت: «راضی بودی رفت جبهه». گفتم: «بله». دوباره پرسید: «تنهایی؟ فامیلی آشنایی نداری؟». گفتم: «همه فامیلم درگز زندگی می‌کنند. فقط پسر برادرم توی سپاه است و آدرس دادم». رفتند. ظهر بود که داشتم بچه‌ها را می‌شستم که برادرزاده‌ام آمد و گفت: «برات شهید شده». این را که گفت، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: «پس تمام شد».

می‌دانید همیشه زندگی‌ام مثل یک کشتی بود که در حال غرق‌شدن بود. من زندگی می‌کردم، اما مدام منتظر بودم خبر شهادت برات برسد. همیشه می‌دانستم شهید می‌شود. فردایش رفتیم معراج شهدا توی شهرک قدس. جنازه‌اش را دیدم به سمت راست افتاده بود. خانه هم که بود همیشه به شانه راست می‌خوابید. گفتم: «این که خواب است؟» جنازه سالم بود تنها جای یک تیر روی شانه راستش بود. مثل اینکه آرپیچی‌زن بوده و دو گلوله از پشت به سر و شانه‌اش اصابت کرده بود. حالا هم که بهشت رضاست.

با دلتنگی‌های پس از او...

بعد از برات، من ماندم و دلتنگی‌هایش. مدام اشک می‌ریختم و فکر می‌کردم من هم به‌زودی می‌میرم، اما آدم سخت‌تر از اینهاست. بنیاد کلاس‌هایی را برای همسران شهید گذاشته بود تا روحیه زندگی در آنها را تقویت کند. خیلی چیز‌ها توی این کلاس‌ها یادگرفتم. زندگی بعد از شهادت همسرم متوقف نشد.

سال ۶۷ دوباره ازدواج کردم و از همسر دومم هم دو پسر دارم. آن‌قدر درگیر بزرگ‌کردن بچه‌ها بودم که حتی وقت‌نکردم به بچه‌هایم نمازخواندن یاد بدهم، اما آنها خودشان راه خدا را گرفتند. پسرم خادم حرم است و چهار دخترم معلم هستند. همه باحجاب و مقید به دستورات دین. همیشه به آنها می‌گویم من که نتوانستم شما را تربیت کنم، اما روح پدر شهیدتان با شما بوده.

برات همیشه نامه که می‌نوشت آن را با آیه «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسرًا» شروع می‌کرد؛ یعنی با هر سختی، گشایشی هست. این سال‌ها من معنای این آیه را خوب می‌فهمم. دلم می‌خواهد به جوانان امروزی بگویم ما خیلی سختی کشیدیم. زمان ما امکانات نبود.

وقتی همسرم شهید شد، من سه هزارتومان حقوق از بنیاد می‌گرفتم. با همین حقوق بچه‌هایم را بزرگ کردم. به خانه بخت فرستادم و از احدی حتی یک تومان هم قرض نگرفتم. جوان‌های امروزی، اما اسراف می‌کنند و مدام از شرایط زندگی می‌نالند. نسل جدید یاد نگرفته‌اند قانع باشند و ساده زندگی کنند. می‌خواهند یک‌شبه راه صدساله را بروند، اما زندگی این نیست. یاد و نام خدا که باشد، همه مشکلات حل می‌شود. پیش از هر تربیتی جوانان امروزی باید این را فراموش نکنند.

 

* این گزارش در شماره ۱۲۹ شهرآرامحله منطقه ۵ مورخ ۱ دی ماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44